بي خوابي

خديجه شريعتي
Khadijehshariati@Yahoo.com

با سبز شدن چراغ.از چار راه رد شديم .تاکسي ايستاد .عادتشان است .حتي اگر مسافري نباشد .به اميد يکي که از آن دورها شايد بيايد .اما اين بار بود . کارتن کوچکي( دور تادورش چسب هاي مخصوص مقوا ) به يک دست گرفته بود و با دست ديگر پنجاهي پاره اي را داخل صندوق صدقات مي انداخت.مسيرش حتما به ما نخورد که صداي گاز ماشين بلند شد . در آخرين لحظه اي که رد مي شديم . ديدم .کارتن پر بسته هاي اسکناس است . با نخ ارقاج به هم وصل بودند .البته بين هر بسته با بغلي اش با کاغذهاي مخصوص بانک فاصله بود . يکي دويستي بود و بقيه پانصدي و هزاري .(از رنگش حدس زدم ) برگشتم دوباره نگاه کنم اما مرد در حال سوار شدن به تاکسي ديگري بود . .
قبل از اين که سرم را به جاي اول برگردانم چشمم به بغل دستي ام افتاد .زير چادر و مقنعه ي سياه مانتوي قهوه اي پوشيده بود ..رنگ مصنوعي موي طلايي که تاروي شانه اش مي رسيد در چشمم برق زد .( چه خوب که من از اين رنگ ها نمي زنم .). حال مخترعي را داشتم که ذوق کرده و تند تند اختراعش را امتحان مي کند نکند خاصيتش را از دست بدهد .سرم را گرداندم طرف راننده که زير پيراهن سرمه اي .رکابي سفيد به تن داشت .دويدم طرف خيابان (با چشم ) .گداي کنار خيابان در آن گرمايي که بيش تر شمشادها را سوزانده بود زير پالتو کت بلندي به تن داشت که جيب باد کرده اش مملو از اسکناس هاي مچاله بود .چشمانم را بستم و سعي کردم تمرکز کنم تا دعاهاي موثرتر را به ياد بياورم .چارقل بود يا آيت الکرسي ؟ حس کردم وارد يک کاخ زيبا اما خالي از سکنه ي قرن نوزده شده ام.هم شيفته ي زيبايي هاي آن جا بودم و هم مي ترسيدم از يک گوشه و کنار دراکولا پيدا شود .
تمام شب گذشته چيزي روي بدنم مي خزيد . چند بار دست بردم آن را بگيرم اما به سرعت جا عوض مي کرد .صورتم گر مي گرفت و يک نقطه مي سوخت . خاريدن اصطلاح بهتري است .مثل وقت هايي که قبل از پريود اول زير پوست مي خارد .بعد هم يک دانه مثل پشه گزيدگي بيرون مي زند و فرداش يک جوش بزرگ مي شود و بايد منتظر رسيدنش شوم تا يک قله ي سفيد پيدا کند و گاه اين قدر نوک ونيش بزند تا بين دو ناخن شست و اشاره فشارش بدهم و يک فتيله ي سفيد بکشم بيرون و خوشحال باشم که ريشه اش کنده شده است ..
.فکر مي کردم هوا گرم است .که لپ ها گر مي گيرند .تا ياءسه گي هم خيلي مانده .
خوابم مي برد اما نمي دانم چند دقيقه بعد با خارش همراه با سوزش و گر گرفتگي مي پريدم بالا .فقط صورت نبود .يک بار آرنج تا مچ راست .مي خاراندمش .بي فايده بود .
مي پريدم از جا .اين بار کنار قوزک پا بود . بعد کنار لبم . شوهرم بيش تر روزها از بي خوابي شب قبل شکايت مي کند ااما ديشب هر چه لااله الاالله و لعنت به شيطان مي گفتم نه تنها بيدار نمي شد خرو پفش بلندتر هم مي شد ( تا حالا نشنيده بودم خرو پف کند .)
بلند شدم . نشستم . نور مهتاب يک نوار پهن از فرش پايين تخت را روشن کرده بود .قرمز چرک بود. کلاسور و چند تا از نوشته هاي پخش و پلا شده ام در آن قسمت ديده مي شدند .
چي خورده بودم ؟ گاهي خورش باميه به خارشم مي انداخت .اما نه اين قدر .غذاي غيرعادي ؟ شکلات ؟ گاهي يکي دوتا مي خورم .ديروز همان قدر خورده بودم .تازه يکي دو تا که نمي تواند اين جوري ناکار کند .به راهنمايي نوار روشن به راه افتادم .مي دانستم ميز اطو وسط اتاق است .يک بار نشد اتو را جمع کند .(وقتي اتو کردن لباس هاي شوهرت را به عهده ي خودش بگذاري بهتر از اين هم نمي شود .) از کنارش رد شد م .موقع عبور از جلوي حمام صداي سراميک لق در خانه پيچيد. ايستادم و گوش دادم اما وقتي صداي ديگري به آن اضافه نشد .فهميدم اين صدايي است که به جز من کسي نمي شنود . بيش از نصف هال مهتابي رنگ بود .اما در آشپز خانه ناچار کليد لامپ را زدم . قبل از اين که بوي ياس از خطرناک ترين نوع توهم بترساندم .يادم آمد که مال گلدان توي بالکن است که با دادن کود فصل ها را قاطي کرده و بي وقفه گل مي دهد .
سطل داروها را در آوردم و وارونه کردم روي ميز .في فول ها که تنها کپسولي است که توي آن را مي توان ديد . پر دانه هاي رنگي ريز . آنتي اسيدها که تو و بيرونشان يکي است و بقيه ي قرص هاو کپسول هايي که توي آن ها پيدا نيست . افتادند روي سرو کله ي هم .ضد حساسيت که مي خواستم نبود .وقتي روي زبان مي گذاري شيرين است اما معطل کني تلخي اش ظاهر مي شود . سرما خوردگي ها با جلد قرمز چشمک نمي زدند اما من اين طور فکر مي کردم .يکي اش را از توي جلد در آوردم .همين هفته پيش دکتر گفته بود ضد حساسيت اش فقط به کار گرفتگي بيني مي خورد.اما آرزو کردم اثرکند .
از رستنگاه مو شروع مي شد .انگار مورچه اي( از نوع زردي هاي جلب ) راه مي رود .بعد مي آمد تا بناگوش و گردن .آن جارا دور مي زد .و مي پيوست با آن که از آن طرف شروع کرده و در حال پيش روي بود .بعد دست به يکي مي کردند و توي سينه و شکم و ران ها ...زانو .مي دويدند .
بيش از همه کشيدگي ساق ذق مي زد .درد نبود .خارش اما به حدي که بي قرار مي کرد .( بي قرار يعني حال خودت را نمي فهمي احساس کسالت و گاه افسردگي مي کني . نمي فهمي درد از کجاست اما روي پايت بند نيستي .) خواستم قرص هارا جمع کنم .هر زني اين کار را مي کند .حالا جمع نمي کردم .صبح بايد جمع مي کردم .عمدا جمع نکردم .تا شوهرم که بلند مي شود بفهمد شب بدي را گذرانده ام گرچه بعيد نبود نفهمد . تنها چيزي که برايش مهم است زود بيدار شدنم است .
گردنم را خاراندم و با يک ليوان آب ولرم شير که نزديک بود برگردانم . قرص مانده در گلو را قورت دادم پايين . يخ ساز سرو صدا مي کرد .اگر مي خواستم استفاده کنم ).يادم باشد براي اين جور مواقع يک پارچ آب بگذارم توي يخچال . زبان تلخ بود .(
ساق را خاراندم .صداي اره کردن درخت تنومندي در سکوت جنگل در فضا پيچيد . خاراندن مازو هم (که در شهر ما مي گويند کبابش حرف ندارد . ) مکافاتي بود. دستم نمي رسيد .از چاک سينه مي پريدم به فاصله ي بين دو انگشت شست پا و بغلي اش .از پشت گردن به چين آرنج .فرصت سر خاراندن نداشتم . مي ترسيدم فردا سر تا پام جوش شود .قبل از خواب دوش گرفته بودم اما مغز کله ام پر شپش بود .پنج صبح بود و هشت بايد سر کار باشم .بي خود منتظر کمک آن قرص بودم .

نکند از بي خوابي چرت مي زنم ؟ .زني که از خيابان رد مي شود زير مانتو يک شکم برآمده دارد با خطوط شعاعي کم رنگ تر از دور و بر آن .(که از ناف به اطراف کشيده شده .رگ هاي آبي روي آن ديده مي شود . سينه بند سياه توان پوشاندن همه ي سينه ها را ندارد . دست کوچکي را به دست گرفته که موهاي سرش نزديک شکم اوست . رکابي و دامن کوتاه سفيد کتاني به تن دارد . پوست زير آن سفيد (و احتمالا نرم) است .جاهاي برهنه عکس کتاب هاي زيست شناسي را تداعي مي کند .هميشه خوشحال بودم روي اين ماهيچه ها را پوست مي پوشاند .رگه هاي سرخ بين ماهيچه ها ي مخطط . ماهيچه هاي لب مثل قلوه . اوه هزارتا عضله دارد اين يک ذره صورت .(چقدر سخت بود ياد گرفتنش .آن وقت اين حس زير بيني به دردم مي خورد .)عضلات حلقوي دور چشم ها . با صداي گاز به راننده نگاه مي کنم که زير لب چيزي مي گويد (به فحش بيشتر شبيه است .)و عضلات دور چشم ها منقبض مي شود .
گوسفند نشمردم .بچه که نيستم ! به طرح هام فکر کردم .حدود صدتاست .بيشتر ش ناقص است .يک لحظه وسوسه شدم بروم سراغ کامپيوتر و تايپ کنم .کار نکرده آن قدر دارم که تمام شب بي خوابي هام را پرکند .اگر نمي خواستم صبح سرکار بروم اشکالي نداشت . خاراندم تيزي بالاي قوزک را . ناخن گير کرد روي رد بريدگي .بد جايي است .يک لحظه غافل شوم خودش را مي دهد دم تيغ ..چه خارشي!خدا را شکر دلمه ي روي آن کنده نشد .
کاش برگردم خانه . مي ترسم سرکار آن قدر هاج و واج نگاه کنم يا از خجالت سرم را زير بيندازم که تابلو شوم .اگر بي اختيار بخندم چي ؟لباس هم چيز خوبي است . با اين تجربه پا توي شهر لختي ها نمي گذارم .
ديروز کلي حرص خوردم .از بس کيف مي کنند وقتي يکي تو دردسر مي افتد .انگار خوراک چند روز دور هم نشستنشان تامين مي شود .هنوز جواب سلامت را نداده شروع مي کنند ." شنيدي خانم فلاني پشت سر بهماني چي گفته ؟ . ويش ..خانم "الف" فکر مي کند از آسمان افتاده ...تازه به دوران رسيده ...آقاي "چ" !يک موذماليه که نگو . نبين اين قدر جلو روت دولا و راست مي شه . برو ببين پشت سرت چي مي گه . ...اوه به ننه من غريبم بازياي اين زنيکه گوش نده .به بهانه نون خريدن مي ره اما نگهبان ديده هر بار يکي مي رسونتش .
. بيشتر وقت هايي که مشغول کارم مي شنوم خانم" الف " با خانم "ب" پچ پچ و غش غش مي کنند . پاش را مي گذارد بيرون شروع مي کند : والله غيبتش نباشه .محض خاطر خودتون مي گم نکنه بتون پرخاش کنه .شما تازه واردين يک وقت از رو سادگي اسم يا شغل شوهرشو نپرسين .اين که گاهي شب ها مي آد خونه ش صيغه ايه. فاميلش با بچه هاش يکي نيست . نديدي تو حرفاش مي گفت . فکر کردي با اون مقنعه ي چونه بند دارش اين خط چشم و خط لبو چرا ساخته ؟ خيلي کارا ديگه م کرده .بدبخته !آره .اما خب خدا از دل بنده هاش خبر داره .فقط شما خبر نداريد.
مطمئنم کسي که جلوي من غيبت مي کند.پشت سر من هم با ديگران غيبت مي کند .
يک جورهايي افسرده شده بودم .به هرکس اعتماد مي کردم بعد از مدتي سلب مي شد .نمي توانستم بفهمم کي راست مي گويد کي دروغ؟ .آرزو کرده بودم بتوانم پشت اين قيافه ها را ببينم .
سه ساعت خوابيده بودم البته پنج دقيقه پنج دقيقه . با اين وجود راحت بيدار شدم . وقتي شوهرم گفت : چه عجب ! (يعني بالاخره بيدار شدي .هر ساعتي بيدار شوم اين را مي گويد ) از طعنه اش عصباني شدم و نپرسيدم: چرا شلوار راحتي ات اين قدر نازک شده .
يعني از آن خارش هاي عصبي بود ؟ .جاي ناخن ها حتما روي بدنم مانده .
مردم پوشيده قشنگ ترند .و قابل تحمل تر . رو بر مي گردانم از سينه هااي آويزان پيرزني که دستش را به طرفم دراز مي کند . اما صدايش را تا چند قدم پس از پياده شدن از تاکسي مي شنوم : بيا سرکتاب برات واز کنم . بگم چي بي خوابت کرده ؟
نکند بقيه هم مرا مي بينند ؟
هميشه دلم مي خواست قدرت پيش گويي داشتم .اما چه فايده که تو ببيني توي جيب پسر جواني که از روبروت مي آيد يک کاغذ هست که کنار قلب تير خورده اش نوشته :ياسي بي خواب توام .ساعت پنج بيا .. . آدرس زير تا پنهان شده . مي خواندمش هم به دردم نمي خورد .من نه ياسي ام نه پدر مادرش . طبق يک سري اساطير" اهور مزدا" وقايع را قبل از وقوع مي دانسته اما "اهريمن "پس از آن .فکرمي کنم اين قدرت من (اگر قدرت حسابش کنيم)يک جورهايي اهريمني است و جز دردسر چيزي ندارد .پناه برخدا !يعني اين يک پاداش براي رياضت يک شبه ي من است ؟ اما من خودم نخواسته ام مجبور شده ام .نکند اين به اصطلاح قدرت ادامه ي آن خارش باشد . "توهم "اگر باشد بد علامتي است .مثل روان پريش ها .خداکند نباشد .حتما در ادامه فکر مي کنم توي غذام سم ريخته اند يا از ترافالگار با هام تماس مي گيرند .چرا که نه ؟ مگر چند روز پيش پس از باز کردن قفل مرکزي صندلي عقب ماشين ننشستم منتظر .چند لحظه که گذشت وقتي ماشين حرکت نکرد .نگاهي به دور و برم کردم و خوشحال از اين که کسي نديده .پريدم پشت فرمان .جالب اين که من فقط وقتي عقب مي نشينم که سوار تاکسي شوم .!
به دکترم بگويم يا نه ؟ اگر بدتر شدم يا يک کار غير عادي کردم (مثلا لخت رفتم تو خيابان يا به يکي فحش هاي رکيک دادم ) . هميشه فکر مي کردم يک کمي عدم تعادل بدنيست ! مثل سزان ( يا يکي ديگر ؟ چه فرقي مي کند )مي رفت تو خودش و تا پرده اش تمام نمي شد .به حال عادي برنمي گشت . اما مثل ون گوگ دوست ندارم .دست به گوشم مي کشم .لبخندي به لبم مي نشيند .دستم پايين مي آيد و به مانتويم مي رسد . نمي فهمم چه رنگي است نه رويش نه زيرش .اما آن که از روبرو مي آيد ....
مرداد ماه 83



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32300< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي